محفل آریائی تان طلائی ٬ دلهایتان دریائی
شادیهایتان یلدائی ٬ پیشاپیش مبارک باد این شب اهورائی . . .
محفل آریائی تان طلائی ٬ دلهایتان دریائی
شادیهایتان یلدائی ٬ پیشاپیش مبارک باد این شب اهورائی . . .
خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود
من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام
سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام . . .
یلدا یعنی هر شب بی کسی
یعنی غم…غصه…بی هم نفسی
یلدا یعنی خاستن…عشق…تا سر حد جنون
یلدا یعنی شب گریه های یک دل پر خون . . .
” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبالدختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم میخورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
یلدا، تو را دوست دارم، به اندازه همه ستاره هایى که در چشم هایت مى درخشند
اى خواستنى ترینِ شب ها!
طعم تو، به اندازه همه صبح هاى دل انگیز آفتابى بهار، شیرین است . . .
خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود
من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام
سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام . . .
تعداد صفحات : 23